
داستان جالب آقای همساده
آقو ما یه بار تو یکی از زندان های آمریکا بودیم…یه پسریم اوجا بود بهش میگفتن مایکل…آقو ای پسرو نقشه زندانو رو تنش خالکوبی کرده بود میگفت من شمارو فراری میدم…گفتیم خب خدارو شکر بالاخره در میریم آقو از شانس ما شب قبل فرار ای پسرو آبله مرغون گرفت همه تنش پر جوش شد نقشه ی رو تنش قاطی پاطی شد از تو زندان تونل زدیم از وسط کاخ سفید سر در آوردیم!
ها ها ها…ینی چنان ضایع شدیما… 400 سال دیگه حبس واسمون بریدن…36بارم به اعدام محکوم شدیم!
پسرخاله ام ۱۱سالشه دیشب پرسید چطوری میتونم یه گجت طراحی کنم ؟؟؟
من تو سن این بودم بزرگترین سوالم این بود بروسلی قویتره یا جکی چان !
مریض بودم مامانم داشت داروهام رو میداد که داداش کوچیکم اومد گفت: منم از اینا میخوام.
مامانم گفت: الهی مامان بمیره برات.اینا پی پیه، فقط داداش باید بخوره.
یکی دو روزه مامانم رفته مسافرت ، امروز هوس خوراکی کردم هرجارو گشتم هیچی پیدا نکردم !
فقط توی کابینتا یه سری قوطی بود که با ماژیک روش نوشته بود :
نخورید ؛ مایع ظرفشویی
نخورید ؛ سمِ گلدون
نخورید ؛ جرمگیر توالت
زنگ زدم به مامانم گفتم دایی و زن دایی اومدن چیکار کنم ؟
گفت در کابینتو باز کن اونیکه علامت مرگ داره توش آجیله
اونیکه نوشته مرگ موش توش گزه ، اونیکه نوشته صابون توش شکلاته !
رفتم مایو بخرم
لامصـــب میگه واسه استخر می خوای؟
.
.گفتم نه چند روز دیگه عروسی دعوتم
می خوام منحصر به فرد ظاهر بشم !!!
هههههههههههه آرانستان طنز هههههههههههه
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید
: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
یکی از دلایلی که من هیچ وقت پیشرفت نمی کنم
اینکه همه بعدش ازم شیرینی می خوان
معلم داشت جریان خون در بدن را به بچهها درس مىداد. براى این که موضوع براى بچهها روشنتر شود گفت
بچهها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مىدانید خون در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.
بچهها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستادهام خون در پاهایم جمع نمىشود؟
یکى از بچهها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند. وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!
مردم ایران الان این شکلین
یه دلم میگه بخر بخر “گرون میشه”
یه دلم میگه نخر نخر “ارزون میشه”
یکی از فانتزی هام این بود تو دانشگاه رشته کشاورزی بخونم....
بعدش گوجه فرنگی و خیار و کلم و کاهو و.... به هم پیوند بزنم درخت سالاد پرورش بدم.
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ، ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﯿﻪ ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﯿﮕﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﺣﻀﺮﺕِ ﻋﺒﺎﺳﯽ ﻗﯿﺎفه ﺧﻮﺩﺗﻪ ﯾﺎ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭﻣﯿﺎﺭﯼ ؟
همین فردا میرم چادر میزنم توی بهزیستی !
این باران 20 سال منتظر باباش مونده که بیاد براش قصه بگه
خب زنگ میزد به 9092301202 یه زنگ بزن به زنگوله یه قصه بشنو !!!!
خووو اعصاب خودشو ما رو هم خرد نمیکرد
داشتم با کامپیوتر کار میکردم یهو یکی از تو مانیتور دراومد و گفت:
امروز اول فوریه س، ماهیانه ی ما رو بده
مسئول سطل آشغالی ویندوز بودا !!!!!!
شما یادتون نمیاد اون موقع ها وقتی مدادمونو که میتراشیدیم
همش مواظب بودیم که این آشغال تراشش نشکنه
همینجوری هی پیچ بخوره